سورنا:
این آسمون سال هاست ستاره دریده
پس بذار رعدش رو صدا بزنیم ها؟
که زندگی رو واسه اجاره ندید
پرنده ای که پروازو بی اجازه پرید
به دار کشیده شد تن غمین ما بارها
و تماشا بود نصیب کفتار ها
تو هزار زن تو هزاره غریب
کنار هزار مرد فرزند اعدام زمین
خسته از جسارت
یه شهر بعد غارت
تلاش می کنم انتخابو
اما یه کوه غم توم دفنه از شرارت
هنوزم در به در میرم
جر خورده قلبم از بس که جنگیدم
سرد و زخمی می رسه بهار
من هر بار از ته لحظه ترسیدم
رقصیدم تو سایه شیطان
در حال فرار از دست نه میلیارد انسان
تو این خلاء بیگانگی
مواجهه زخم های روحه زیر سیلان
هر بار گلوله کرد امیدو رنگ خون
می خورم به پوچ
پا میشم که بدونم که زنده م
می خونم بدونی چی گذشت بمون
یه سرزمین حاشیه نطفه دارم
یه باغ از خلاء میون حفره ها دفن
تو این خاک انسان کش جویبار خون
من هرکی رو شناختم مرد کنارم
هر سوار آزاد رو به میله می بستن
شبانه کش هایی که از سپیده می ترسن
درنده ها رو باید درید
من اگه درنده نبودم بهم نمی رسید فرهنگ
میون کفتار ها
لا بزدلا گذشتم من از نقاب ها
رازمو توی گوش فاحشه ها خوندم
شعر بیداریم می چرخه تو تخت خواب ها ولی…
مبارزه از یادمون نمیره
تو این خاک مرده هر روز می رویه میله
سوز از بانگ انسان می شکنه استخون زندان رو
بخیه های سر پاره میشه
و خون احساس های مرده تازه میشه
توم یه زندانی می کشه داد
تا بکاره بذرمو برابر و آزاد
بهرام:
میدمه تو وجودم صبح و
میشکونم من این قبحو
که آدما به زبون بیارن سیاه و سرخو
خوب گوشاتو پر کن فکرتو بکن کنترل
که یاد بگیری فرق تخیل و توهمو
بریده روزگار کلی زبون تندو
کلی غول سیاه موند تو کمد
کی نشنیده که تو باغ حسرت صدای بلبل؟
هرکاری خواستی بکن
که اگه نکردی تنگ کردی کلی خلقو
دنبال این نیستم که بدم سمت و سو بهت
من همین پشت جام خوبه
یه کمی گنده میشی می بینی که جامعه
الگو بودنو چه زود میکنه فرو بهت
بعدم میخنده به سقوطت
همه یه سرگرمی ساده ایم واسه توده
و زندان یه فکره
پشت نگاه خشک و محدود و فرسوده
وقتی گم بشی تو خودت
دیگه مهم نیست کدوم ور دره خونه
من خودمو رو دوشم میکشم و توی کوچم
من از دنیا فارغم
من هم پرم و پوچم
موسیقی می شم تو گوشم
من مخلوق و خالقم
من هم تنهام و هم تو جمع
هم بیرونشم هم توشم
کلا متناقضم
ولی صاف و صادقم
میخوای بازم از این قصه ها بگم؟
دنبال سایه های توتم
بهشون فضا بده تا بهشون صدا بدم
بهار پایان حیاته واسه ما تکه های یخ
غوطه ور رو دریای قصه های مرگ
مبارزه از یادمون نمیره
تو این خاک مرده هر روز میرویه میله
سوز از بانگ انسان میشکنه استخون زندان رو
بخیه های سر پاره میشه
و خون احساس های مرده تازه میشه
توم یه زندانی می کشه داد
تا بکاره بذرمو برابر و آزاد